لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم