روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم