چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست