با سری بر نی، دلی پُر خون، سفر آغاز شد
این سفر با کولهباری مختصر آغاز شد
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
ای سمت خود کشانده خواص و عوام را
دریاب این سپاه پیاده نظام را
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم