هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...