صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت