از باغ گفت و از غم بیبرگ و باریاش
از باغبان و زمزمههای بهاریاش
جام ِجهان نماست، در این قطعه از بهشت
آرامِ جان ماست در این قطعه از بهشت
ای روشن امید که در دل نشستهای
چون چلچراغ عشق، به محفل نشستهای
گاهی دلم به سمت خدا میبرد مرا
یعنی به آستان رضا میبرد مرا
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
از بوستان فاطمه، عطر و شمیم داشت
با دوستان فاطمه، لطف عمیم داشت