او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر، برایت بلکه از سر بهتر آوردم