خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد