ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود