او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد