او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد