پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود