مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود