او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد