کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟