کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد