او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش