بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
با شمایم ای شمایان بشکهٔ دشداشهپوش
با وقاحت روی فرش نفت و خون میایستید