ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی
کارش ز همه خلق جهان عقدهگشایی
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
ای همه جا یار رسولِ خدا
محرم اسرار رسولِ خدا
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی