تابید بر زمین
نوری از آسمان
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت