غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
حرف تو به شعر ناب پهلو زده است
آرامش تو به آب پهلو زده است
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
قلم به دست گرفتم، خدا خدا بنویسم
به خاطر دل خود، نامهای جدا بنویسم