پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود