پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود