گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود