بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست