امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
با حضورت ستارهها گفتند
نور در خانهٔ امام رضاست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی