او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
با حضورت ستارهها گفتند
نور در خانهٔ امام رضاست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی