شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
در آن تاریک، دل میبُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابان بیهمتا
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
میروم وادی به وادی رو به سوی کربلا
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم میشود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم میشود پیدا
دنبال چهای؟ ای دل در دام ِ فریب!
از کربوبلا تو را همین نکته نصیب:
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
این همه آیینگی از انعکاس آه کیست؟
چشمهها در رودرود غصۀ جانکاه کیست؟
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند