پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست