تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را