این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید