ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى