مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله