قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت