آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت