آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم