صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم