یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم