غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم