داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش