صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
تویی که نام تو در صدر سربلندان است
هنوز بر سر نی چهرۀ تو خندان است
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
به تعداد نفوس خلق اگر سوی خدا راه است
همانقدر انتخاب راه دشوار است و دلخواه است
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید