خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم