بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم