خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...