روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...