عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها