سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود