پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست