با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
از حریم کعبه آهنگ سفر داریم ما
مقصدی بالاتر از این در نظر داریم ما
ای از شعاع نور تو تابنده آفتاب
باشد ز روی ماه تو شرمنده آفتاب
بهار آمد و عطری به هر دیار زدند
به جایجای زمین نقشی از بهار زدند
آفتابی کز تجلی بیقرینش یافتم
در فلک میجُستم اما در زمینش یافتم
مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی
کارش ز همه خلق جهان عقدهگشایی
ای همه جا یار رسولِ خدا
محرم اسرار رسولِ خدا
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش